• داريوش سوم دوازدهمين و آخرين پادشاه سلسلهی هخامنشی بود. او فرزند آرشام (نوهی داریوش دوم)، و نام مادرش سیسیگامبیس، دختر اردشیر دوم هخامنشی بود.
در زمان اردشیر سوم، نام داریوش سوم بر زبان نمیآمد و اردشیر سوم وقتی که میخواست برای استقرار حکومت خود شاهزادگان مزاحم را براندازد، او را به یاد نیاورد و این نشان از آن دارد که در آن دوره عنوان ممتازی نداشته است.
داریوش در جنگ با کادوسیان در روزگار اردشیر سوم رشادتی از خود نشان داد که اردشیر او را «دلیرترین پارسیان» نامید و او را ساتراپ ارمنستان کرد.
در مورد اينكه چرا داريوش سوم به تخت شاهنشاهی نشست، سخن بسیار گفتهاند اما آنچه به حقیقت نزدیکتر مینماید این است که باگواس خواجه وزیر بزرگ دربار اردشیر سوم او را با هر حیلهای بود، به روی کار آورد تا عملا خودش فرمانروای مطلق باشد. زیرا باگواس گمان کرده بود که داریوش شاهزادهی زرنگی نیست و شاه نیرومندی نخواهد شد.
داریوش سوم در هنگام چلوس تقريبا چهل و پنج سال داشت و کسی نبود که در آن سن و سال بازيچهی دست یک خواجهی حرم واقع شود. داریوش به اشارات و نظرات باگواس توجهی نمیکرد و وزیر بزرگ که به خطای خود آگاهی یافته بود، بر آن شد که داریوش را از میان بردارد. داریوش از این تصمیم آگاه شد و او را فراخواند و جام زهری به او نوشانید و به زندگيش پايان داد.
قتل باگواس خواجه داریوش را با یک طغیان مجدد در مصر مواجهکرد. داریوش در صدد تسخیر مجدد مصر برآمد. در اوایل سال ۳۳۴ پیش از میلاد داریوش طغیان مصر را فرو نشاند و از آنجا به پارس بازگشت تا جهت خویش قصرهایی بسازد و حتی در آسایش و فراغت، بنای مقبرهای را هم برای خود بنیاد نهد طرحی که بروز حوادث آن را ناتمام گذاشت.
آغاز پادشاهی داریوش سوم با شروع حکومت اسکندر پسر فیلیپ در مقدونیه تقريبا مقارن است. درست در همان اوقات اسکندر بیست ساله در مقدونیه به آرام کردن طوایف شمالی سرزمین خویش سرگرم بود. در بازگشت از مصر داریوش به آتنیهایی که از وی کمک مالی درخواست کردند تا با اسكندر به مبارزه برخیزند، از روی بی اعتنایی جواب رد داد. چرا که بخاطرش نمیرسید، یک جوان بیست ساله بتواند، نقشههایی را که فیلیپ مقدونی از آن دم میزد، دنبال کند. وقتی هم اهمیت خطر را دریافت و كمكی هم كه به یونان فرستاد، دیگر خیلی دیر شده بود و مقاومت آتن هم نمیتوانست، يونان را در برابر سلطهی اسكندر نجات دهد.
از زمانی که اردشیر دوم و اردشیر سوم خشونت و فساد را همچون وسیلهای برای نیل به قدرت بکار برده بودند، شاهنشاهی هخامنشی در نزد عامهی رعایا به یک دستگاه تعدی و فشار تبدیل شده بود که دیگر برای حفظ آن هیچکس حاضر نبود، حیات خود را به خطر بیندازد. تسامح کوروش بزرگ مدتها پیش جای خود را به تعصب و تجاوز داده بود و دیگر در نزد اقوام تابع که سرراه خطر بودند، علاقهای به حفظ پیوند با شاهنشاهی هخامنشی باقی نمانده بود. اسکندر در بهار سال ۳۳۴ پیش از میلاد با حدود سی یا چهل هزار جنگجوی یونانی و مقدونی، قصد گذر از دروازههای آسیا را کرد، دروازههایی که در این زمان نگهبان واقعی نداشتند.
در بهار سال ۳۳۴ پیش از میلاد، در حوالی آسیای صغیر، در کنار رود گرانیکوس که آنسوی تنگهی داردانل به دریای مرمره میریزد، اولین تلاقی جدی بین دو سپاه ایران و اسکندر بنام نبرد «گرانیک یا گرانیکوس» رخ داد. در حین این نبرد و یک برخورد تن به تن خود اسکندر، به زحمت از آسیب زوبین مهرداد، داماد داریوش، جان بدر برد که برادر مهرداد، برای انتقام مرگ برادرش با شمشیر به اسکندر حمله کرد که اگر کلیتوس دوست صمیمی اسکندر، دست ضارب را از شانه قطع نکرده بود، زندگی اسکندر در خطر قطعی بود.
جنگ در نهایت به پیروزی اسکندر تمام شد. پس از شکست، سپاه ایرانیان که در صفوف مقدم جا گرفته بودند، فرار کردند ولی اسکندر به تعقیب آنها نرفت بلکه به سپاهیان یونانی که در سپاه ایران خدمت میکردند و در در این جنگ، در قسمت ذخیره بودند، تاخت و به استثنای دو هزار نفری که اسیر گردیدند، همهی این یونانیان به دست سپاه اسکندر کشته شدند. با این پیروزی، آسیای صغیر به تسخیر اسکندر درآمد و شهرهای یونانینشین به آسانی دروازههایشان را بر روی او گشودند.
بعد از پیروزی در نبرد گرانیک اسکندر به آسانی توانست سایر ولایات آسیای صغیر را یک به یک تسخیر کند و تا نزدیک به سوریه به سرعت پیش برود. فقط در حوالی شهر کوچک ایسوس در سوریه بود که لشکر وی برای ورود به خاک سوریه با مقاومت تازهای مواجه شد.
دومین جنگ بین اسکندر و سپاهی که داریوش در بابل تجهیز و آماده کرده بود، به نام نبرد ایسوس درگرفت. داریوش که عنوان فرماندهی سپاه را هم خود، برعهده گرفتهبود، نتوانستهبود این نکته را درک کند که کثرت و تنوع سپاه او ممکن است در جنگ با یک سپاه منظم و محدود و در تنگنایی بین کوه و دریا دست و پا گیر باشد و چنان جای نامناسبی را برای نبرد انتخاب کرده بودند که سواره نظام ایران، میدان عمل نیافت. کم مانده بود که خود داریوش در هنگام نبرد اسیر شود ولی ایرانیها خیلی فداکاری کرده نگذاشتند، اسکندر به شاه برسد و او فرصت یافته، بر اسب نشسته فرار کرد.
یکی از سردارهای اسکندر، چادرهای داریوش را که خانوادهی داریوش شامل مادر و زن و دختر و خواهر او در آن بودند، همراه با غنائم فراوان تصرف کرد. بعد از این شکست داریوش به اسکندر تقاضای صلح داد و شرايط صلح، پرداخت غرامت از طرف ایران و ازدواج با خانوادهی سلطنتی ایران و واگذاری آسیای صغیر به اسکندر بود و درازای این گذشتها از اسکندر خواسته شده بود که خانوادهی داریوش را مسترد دارد. این شرايط را اسکندر نپذیرفت.
اسکندر تصمیم گرفت اول فنیقیه (لبنان) را تسخیر کند تا داریوش نتواند از طریق دریا برای او مشکلی بوجود بیاورد و بعد به تسخیر مصر بپردازد. شهر صیدا که قبلا شديد توسط ایرانیها سرکوب شده بود، بدون خونریزی تسلیم شد اما در صور مقاومت ناوگانهای ایرانی و فنیقی هفت ماه طول کشید و اسکندر را چنان عصبانی کرد که بعد از فتح هشت هزار نفر از اهالی آنجا را قتلعام کرد و سی هزار تن را به بردگی فروخت. غزه نیز که دروازهی آسیا محسوب میشد آنقدر در برابر فاتح مقاومت نشان داد تا تمام مردانش کشته شدند و زنانش به دست سربازان اسکندر افتادند. بیت المقدس نیز بدون مقاومت تسلیم شد. ساتراپ ایرانی مصر که از ناخرسندی مصریها از حکومت پارسیها واقف بود، تقريبا بدون کشمکش، خود را کنار کشید و در تمام درهی نیل از اسکندر همچون یک منجی آسمانی استقبال شد.
در سال ۳۳۲ پیش از میلاد، همسر داریوش استاتیرای دوم که یونانیان از وی به عنوان زیباترین زن جهان، یاد کردهاند، در طی اسارت و در اثر زایمان درگذشت. داریوش در این زمان در یک حالت ياس و درماندگی، به سبب اسارت خانوادهاش در درست اسکندر فرو رفته بود. داریوش بجای هرگونه مجاهدهی جدی در جهت جلوگیری از پیشرفت یونانیها، در بین النهرین آنسوی دجله منتظر اسکندر شد و جنگی را که میبایست جنگ سرنوشت باشد، به داخل ایران کشاند.
در سال ۳۳۱ پیش از میلاد، در نبرد گوگمل اسکندر برای سومین بار با سپاه داریوش برخورد. وقتی جنگ در گرفت کثرت سپاه ایران در ابتدا باعث وحشت و دغدغهی اسکندر شد و به نظر میآمد که این بار ایرانیها فاتح میشوند اما اسکندر که پافشاری ایرانیان را دید، حمله را بر شخص داریوش، متمرکز کرد و جراحتی بر وی وارد آمد. داریوش فرار کرد و فرار او، باعث فرار قسمتی از قشون گردید و بابل بلافاصله به دست اسکندر افتاد. ورود اسکندر به بابل به سبب لطمههایی که در دورهی خشایارشا به معابد بابل وارد شده بود نزد کاهنان و عامهی مردم با خوشحالی تلقی شد.
اسکندر در بابل فقط آن اندازه ای توقف کرد که لشکرش از خستگی راه بیاساید و بعد از یکماه استراحت فتح شوش و پرسپولیس را الزام کرد. فتح شوش پایتخت زمستانی هخامنشیان، بیست روز بعد میسر شد. اسکندر به دنبال تسخیر پایتخت دیگر داریوش پرسپولیس که بقول «دیودور» مورخ، در زیر آفتاب شهری ثروتمندتر از آن نبود بلافاصله راه سرزمین پارس را پیش گرفت. پس از گریختن داریوش و سقوط شوش مقاومت در مقابل این بیگانه بیفایده بنظر میرسید، با این وجود یک سردار پارسی به نام آریوبرزن در مقابل او مقاومتی جسورانه و شدید، در تنگهای که موسوم به دربند پارس است، از خود نشان داد. او باعث شد که اسکندر نتواند از این تنگه بگذرد. سپاه اسکندر مجبور شدند، بهمان ترتیبی که ایرانیها در جنگ ترموپیل اقدام کرده بودند، عمل کرده و از پشت سر ایرانیهایی که تنگه را بسته بودند، به آنها حمله کرده و راه را باز کند. بطوریکه مینویسند دفاع آریوبرزن، یگانه مدافع صحیح و درستی بوده که ایران در آن زمان، بعمل آورد.
اسکندر با اشغال پرسپولیس به مهمترین هدف فتوحات خود دست یافت و چون وی با کینه از پارسیها در داستان به آتش کشیده شدن آتن بزرگ شده بود و از اینکه تختگاه یک امپراتور به نام خشایارشا که سالها پیش با تصرف آتن تمام دنیای یونان را عرضهی اهانت و تحقیر کرده بود اکنون به یک اشاره او میتوانست در آتش انتقام بسوزد خود را فوقالعاده مغرور و خرسند مییافت. از این رو برخلاف نصایح پارمنتون که او را از آتش زدن قصر سلطنتی پرسپولیس برحذر داشته بود قصر را طعمهی یک حریق عمدی کرد و بعد چون از این انتقامگیری خویش چنانکه پلوتارک می گوید پشیمان شد یا آنگونه که کورتیوس میگوید «چون مقدونیها از اینکه شهری به عظمت پرسپولیس بر دست پادشاه آنها نابود گشت، شرمسار شدند و واقعه را به تاثير شراب و تحریک یک روسپی منسوب کردند.» بعلاوه شهر نیز بر دست سربازان مقدونی که از پایان ماموريت خود و رسالت عظیم «ضد بربر» اسکندر خوشحال بودند، عرضهی غارت و تجاوز گشت.
در سال ۳۳۰ پیش از میلاد، داریوش با وجود شکستهای پی در پی هنوز مايوس نشده و درصدد بود قشون جدیدی در ماد تجهیز کند و در اکباتان (همدان) ماند اما وقتی اسکندر در تعقیب داریوش از پارس راه ماد را پیش گرفت و داریوش نیز برای تجهیز سپاه توفیقی نیافت. با «بسوس» ساتراپ باختر که خویشاوند داریوش سوم محسوب میشد و عده ای از بزرگان پارس، از جانب ری به ولایت باختر عزیمت کردند. در حدود دامغان بسوس، که از آمدن اسکندر مطلع شده بود، شاه را به قصد کشتن، زخم مهلکی زد و به سوی باختر گریخت و خود را اردشیر پنجم، شاه ایران خواند. اسکندر وقتی به بالین داریوش رسید، او از آن زخمها فوت کرده بود و فاتح جسد او را با تاثر و احترام به پارس فرستاد.
بسوس در باختر و آنسوی جیحون همچنان به دعوی خود ادامه داد. اسکندر او را تعقیب و سپس مجازات کرد. این اقدام اسکندر در واقع برای انتقام گرفتن از قاتل داریوش نبود بلکه بدان سبب بود که ادعای او ممکن بود در ولایات شرقی پایگاه تازهای برای تجدید حیات شاهنشاهی هخامنشی ساخته شود. بدین ترتیب و با مجازات بسوس به عنوان یک قاتل و غاصب چهرهی داریوش سوم در هالهای از قدس فرو رفت. با مرگ داریوش و پیروزی اسکندر بر بسوس شاهنشاهی بزرگ هخامنشی، بعد از ۲۳۰ سال منقرض شد. نام دختر داریوش سوم استاتیرای سوم بود. او یکی از سه زن ایرانیای بود که اسکندر به عقد خود درآورد. روشنک یا رکسانا دختر والی باختر و پروشات دوم، دختر اردشیر سوم دو همسر دیگر او بودند.
« استفاده از مطالب این سایت، با ذکر نام سایت، بلامانع میباشد »